سلام
برای نوشتن دوباره دو دل بودم. اصلا نمی دونم چرا باید بنویسم و این همه نوشتن تو همه ی این سال ها چه چیزی رو درون من ممکنه تغییر داده باشه. این روزهای زندگی من انقد دستخوش تغییرات بوده که شروع این جنگ هیچ احساس خاصی رو درون من به جوشش ننداخته. بلاتکلیفی بدترین حسی که این روزها تجربه می کنم. درمان افسردگی قدیمیم تا اینجا خوب پیش رفته اما آخرین باری که با دکترم صحبت کردم به این نتیجه رسیدیم که بهتره درمان رو تا پایدار شدن شرایطم ادامه بدم. نظر دکتر این بود که با توجه به استرس هایی که این روزها درگیرش هستم کم یا قطع کردن درمان ممکنه نتیجه عکس داشته باشه و بهتره مسیری که تا اینجا پیش اومدیم رو ادامه بدیم. میگذره. ناراحت نیستم. شاید کمی خسته باشم اما ناراحت نیستم و حالم رو به بهبوده. امروز شروع ترم جدیه آموزشگاه هم هست. هم برای دیدن دانش آموزای جدیدم ذوق دارم و هم اون دلهره ای که همیشه اوایل ترم دارم رو. وقتی خوب فکر میکنم میبینم دلیلی برای استرس ندارم اما بازم انگار اگر خودخوری نکنم این روز به انتها نمیرسه. چند روز میخوام به پدرم سر بزنم اما فرصتش پیش نمیاد و حقیقتش هم بخوام بنویسم وقتی عصرها میرسم خونه دیگه دوست ندارم از خونه برم بیرون.